عاشقانه های دل من

من و تو

سلام دوستای گلم خیلی ممنون که به وبلاگم اومدین

خیلی خیلی خوش اومدین 

قربون قدم هاتون

منو با نظرای زیباتون خوشحال کنین 

تو نظرسنجی هم شرکت کنین

با تبادل لینک هم موافقم

خب دیگه برین مطالب رو بخونین.

 

 

 

 

  

 

نوشته شده در شنبه 29 شهريور 1398برچسب:,ساعت 23:51 توسط مهساجوون| |

وقـتی آغـوشت را بـه روی آرزو هـایم بــاز می کـنی
آنــقـدر مجـذوب گـرمای وجــودت می شــوم
کـه جــز آرامــش آغــوشـت
تـمام آرزو هــای خـواستنـی دیــگر را از یــاد می بـرم…

نوشته شده در سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:,ساعت 20:27 توسط مهساجوون| |

وقتی که دیر رسیدم وبا دیگری دیدمت...

فهمیدم گاهی....

هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن .....

نوشته شده در پنج شنبه 24 بهمن 1392برچسب:,ساعت 1:8 توسط مهساجوون| |

زیاد فرقی نکرده....

خود خودشه...

فقط اوني كه داره باهاش حرف ميزنه

من نيستمـــــــــــــــ.....!

نوشته شده در پنج شنبه 24 بهمن 1392برچسب:,ساعت 1:7 توسط مهساجوون| |

خــــــــدایــا…
دســتـــــانــی را در دســـتــانـــم قـــرار بــده
کــه پـــاهــایـــش بــا دیـــگـــری پــیــش نـــرود…

 

نوشته شده در پنج شنبه 24 بهمن 1392برچسب:,ساعت 1:5 توسط مهساجوون| |

امروز با تمام دنیا قهرم!

امــــــــــــــــــــــــا...

اگر تو صدایم کنی بر میگردم
 
 
با  سادگی و وجود پـر از عشقــم  میگویم:

جــــــــــــــــــانم...

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:,ساعت 23:38 توسط مهساجوون| |

 
ســـالهاست که ایـــن را نفهمیدم!

رفــت و آمـد یا آمــد و رفــت؟!

آدم هــا می روند که برگــردند یا می آیــند که بــروند...؟
 
نوشته شده در چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:,ساعت 23:36 توسط مهساجوون| |

آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم....

آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم... و بعد...

برای آنچه از دستمان رفته آه می کشیم....

نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 19:3 توسط مهساجوون| |

به کسی که دوسش داری بگو که چقد دوسش داری و چقد بهش علاقه داری و چقد در زندگی براش ارزش قائلی

چون زمانیکه از دستش بدی مهم نیست که چقد بلند فریاد بزنی اون دیگر صدایت را نخواهد شنید...

نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 18:30 توسط مهساجوون| |

تاس زندگیم را بالا انداختم 

ببین چه شد!!!

باز هم تنهایی قسمتم شد....

 

نوشته شده در جمعه 1 آذر 1392برچسب:,ساعت 9:2 توسط مهساجوون| |

خدایــــــــــــــــــــا

دستم را بگیر ، نگذار در این مرداب تنهایی غرق بشم

تو که همه ی دردهایم را میدانی

مثل همیشه کمکم کن.....

نوشته شده در جمعه 1 آذر 1392برچسب:,ساعت 8:51 توسط مهساجوون| |

مسافر بی بدرقه من 

اینقدر بی سرو صدا رفتی که از وداع جا موندم

باز هم به غیرت چشمانم

آبی پشت سرت ریختند...

 

نوشته شده در جمعه 1 آذر 1392برچسب:,ساعت 8:41 توسط مهساجوون| |

چند روزیست دست هایم را با نوشته ها سرگرم کرده ام

اما گول نمی خورند

هیچ چیز معجزه ی دست های تو نمی شود

ببین دستهایم چه سرد شده اند......

نوشته شده در جمعه 1 آذر 1392برچسب:,ساعت 8:26 توسط مهساجوون| |

هيچکس نـفهميـــــد که « زلـيخـــــــا » مــَـــــــــرد ­ بـود ....!!

ميــــداني چــــــــــــرا ­ ؟؟؟

مـــــردانـــگي ­ ميــخواهـــــد!

مــــــــاندن ، پــاي عشــــــقي که مـُـــدام تـو را پـــس ميــــزنــد....

نوشته شده در چهار شنبه 29 آبان 1392برچسب:,ساعت 19:25 توسط مهساجوون| |

کلی دنیا رو هم که داشته باشی

بازم دلت میخواهد

بعضی وقتها ... فقط بعضی وقتها...

برای یک لحظه هم که شده

همه ی دنیای یک نفر باشی ...

نوشته شده در پنج شنبه 23 آبان 1392برچسب:,ساعت 16:36 توسط مهساجوون| |

 لج میکنم . . .

 بد اخلاق میشم !

 نه چیزی میبینم ،

 نه چیزی میشنوم ،

 نه چیزی میگم !

 دست خودم که نیست

 تو که نباشی ، زندگی باید به کامِ من تلخ بشه .

 

نوشته شده در پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:,ساعت 17:46 توسط مهساجوون| |

همیشه منتظر کســی باش .
که تو رو با همه ی دیوونگـــیت و خل بازیاتــ قبــول داــشته باشه
و تو رو به همــه نشــون بــده و بگه:
ایـن دیوونه خــل.. عشــق و جیگر منه

نوشته شده در سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:,ساعت 20:37 توسط مهساجوون| |

مرا ببوس
نه یک بار که هزار بار ..!
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد
که روسیاه شوند
آنها که بر سر جدایی مان
شرط بسته اند …!

نوشته شده در سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:,ساعت 20:34 توسط مهساجوون| |

خـدایـا یـادتـه ... ؟!
دسـتـشـو گـرفـتـم آوردم پـیـشـت ...
گـفـتـم : مـن فـقـط ایـنـو مـیـخـوام ...
گـفـتـی : ایـن کـمـه ! بـهـتـر از ایـنـو بـرات گـذاشـتـم کـنـار ...
پـامـو کـوبـیـدم زمـیـن و گـفـتـم : هـمـیـنـو مـیـخـوام ... ♥
گـفـتـی : آخـه نـمـیـشـه ! قـول ِ ایـنـو بـه یـکـی دیـگـه دادم ...

نوشته شده در سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:,ساعت 20:26 توسط مهساجوون| |

دختر:عشقم شرط بندی کنیم؟؟؟  
پسر:باشه خانومم...بکنیم...  
دختر:تونمیتونی24ساعت بدون من بمونی...  
پسر:می تونم...  
دختر:می بینیم...  
24ساعت شرو میشه وپسر از سرطان عشقش واز اینکه  
خیلی زود قراره بمیره خبر نداشته  
24ساعت تموم میشه وپسرمیره جلوی در خونه دختر  
درمیزنه ولی کسی در وباز نمیکنه...  
داخل خونه میشه ودختره رو میبینه که روی مبل دراز کشیده  
وروش یه یادداشت است...  
یادداشت:24ساعت بدون من موندی...یه عمر هم بدون من میتونی بمونی عشق من  
دوستت دارم.....

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:,ساعت 12:55 توسط مهساجوون| |

 
سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نزاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره
سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه . ..به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست ولی هنوزم شکستن بلد نیست ....به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات
به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن . . .
...سلامتی اونایی که..درد دل همه رو گوش میدن
اما معلوم نیس خودشون کجا درد دل میکنن . . .
..سلامتی اونایی که تو این هوای دو نفره با تنهاییشون قدم میزنن . . .
نوشته شده در سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:40 توسط مهساجوون| |

                     هوا گرفته بود   

                 باران نم نم می بارید

                  کودکی اهسته گفت:

           خدایا گریه نکن درست میشه...

نوشته شده در پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:,ساعت 11:21 توسط مهساجوون| |

چه احساس بدی است
 
 
 
 وقتی با تمام وجود کسی را دوست داری
 
 
 
 و او برای دیدن قلبت میخواهد
 
 
 
 دکمه های لباست را باز کند
 
 
نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 19:29 توسط مهساجوون| |

معرفت تو این شهرمرده فقط کسی نیست جنازشو جمع کنه

 

نوشته شده در پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:48 توسط مهساجوون| |

دیکتاتور

تویی و آغوشت !

که هر بار

مرا تسلیم می کند . . . !

نوشته شده در چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:32 توسط مهساجوون| |

هیچ شکی نیست
که ماهر ترین دزد دنیا منم ,
نمیدانی
چقدر دزدکی تو را دیدم و نفهمیدی

نوشته شده در چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:29 توسط مهساجوون| |

باورم نمی شود
دنیای کوچکم به وسعت عشق تو بزرگ شده است
باورت میشود ؟؟
دنیایم شده جانم گفتنهای گاه و بیگاهت...

نوشته شده در شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,ساعت 18:32 توسط مهساجوون| |

ســـیـــگارم چــه زیبا کام میدهد او تا صبح پیراهن سفیدش را برایم میسوزاند
 
و من از لبــانش بوســـه ها 
میگیرم . چه لذتی میبرم

  از این رفاقت بی منت او از جان مایه میگذارد و من از عمـــــــــر 

نوشته شده در شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,ساعت 10:45 توسط مهساجوون| |

باران که می بارد می روم تا خیسم کند

آخر چند وقتی است که دلم هوای باران کرده

می روم زیر باران این بار

تنهای تنها!!!!!!!!!!

نمی دانم چرا هر چه زیر باران می مانم خیس نمی شوم!!!

نوشته شده در جمعه 29 شهريور 1392برچسب:,ساعت 21:11 توسط مهساجوون| |

خدا آروم گفت:

 

خوابیدی؟!؟!؟!؟!؟!...

 

عشقت داره قربون صدقه

 

 یکی دیگه میره.....

 

 آروم خندیدمو گفتم:

 

خدا جون...........

 

این همون مخلوقیه که وقتی

 

آفریدیش به خودت گفتی آفرین...!!!

نوشته شده در جمعه 22 شهريور 1392برچسب:,ساعت 11:17 توسط مهساجوون| |


Design By : ir2theme